مادرانه
دخترم،دلبندم،عزیزتر از جانم... از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت می گویم...از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری... به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم،این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی،به پاهایم آویزان می شوی و آنقدر نق میزنی تا بغلت کنم تا آرام شوی... این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند،با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی... هر روز صبح جارو میکشم،گردگیری میکنم،خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خ...
نویسنده :
مامان شهرزاد
13:35